محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

قلبهای کوچکم

عکسهای بچگی زهراخانم

زهرا جونم سلام ، امروز می خوام چندتاازعکسهای بچگی شما رو بذارم ، عکسهایی که در سال ١٣٨٢ازشما گرفتم ، عکسهای ماههای مختلف زندگیت . اون موقعی که با اومدنت به زندگی من و بابایی رنگ و بوی تازه ای دادی . دوستت دارم دخترم .   و...   و ... و ... و... و ... زهراجونم ، چندروزدیگه برات عکسهایی رو میذارم که یه کم بزرگتر شدی و خوشمزه تر .     ...
30 مرداد 1390

تلافی

  این عکسهایی رو که براتون میذارم آخر سال 1385 یعنی زمانیکه محمدحسین تازه به دنیا اومده بود گرفتم . یادم نیست کدومش رو قبل از اون یکی گرفتم ، فقط فکر میکنم که هر کدومتون دارید تلافی کاری رو که اون یکی کرده  درمیاره . شما چی فکرمیکنید ؟   زهراجونم ، یکی شما رو اینجوری نگاه می کرد، خداوکیلی نمی ترسیدی ؟ و این یکی .... محمدحسینم ، نگفتی توی گوش زهراخانمی ، جیغ بکشی گوشش کر میشه ؟ جیگر هردوتاتون رو بره مامانی   ...
28 مرداد 1390

علی (ع)

  کوفه امشب التهاب محشر است                                           کوفه امشب کربلائی دیگر است جبرئیل آوای غم سر داده است                                          درفلک شوری دگر افتاده است تیر غصه بر دل زارم نش...
28 مرداد 1390

خدایا!

  خدایا! ریشه اعتقاد به معاد را ، در خاک وجودمان مستقر گردان . آنچنان که نهال باورمان ،  دستخوش هوای نفس و تند باد هجوم شیطان نگردد .  
27 مرداد 1390

وقتی محمدحسین نی نی بود

سلام گلهای مامان ، می دونید تا شما دوتا به اینجا برسید من چه قدر سختی کشیدم . هم وقتی زهراجونم نی نی بود . هم موقعی که محمدحسینم کوچولو بود . اون موقعی که محمدحسین به دنیا اومد من حالم خیلی بدبودیعنی فشارم خیلی بالابود.شب که حالم روبه راه نبود با دکتر تماس گرفتم گفت صبح حتمابیابیمارستان . صبح پاشدم و رفتم تا ظهر توی بیمارستان آتیه بودم . دکتر هر نیم ساعت می رفت و میومد وفشارم رو می گرفت ولی پایین نمی آمد. از یه طرف می خواست محمد رو توی شکمم نگه داره چون هنوز چهل روز دیگه مونده بود تا موقع به دنیا اومدنش بشه . از یه طرف می گفت با این همه زحمت و دردسر تا این جا نگهش داشتی ، اگه بمونه ممکنه به خاطر فشار خون بالا ، بچه توی شکمت خفه بشه ...
26 مرداد 1390

مهربونی

عسل های مامان شما دو تا ازبچگی همدیگه رو خیلی دوست دارین و به هم محبت می کنین تا آخر عمرتون همیشه همین جوری باهم مهربون باشین نفسهای مامان ... ببینین چه قدر مهربون به هم نگاه میکنین ...   ...
26 مرداد 1390

خدایا!

خدایا! آن زمان که در سراشیبی سقوط و هلاکت پرشتاب می غلتیم ، محتاج دست های امداد توایم ! دست های مهربانت را از ما دریغ نکن !
24 مرداد 1390

طفلک سروش اینها

موندم چرا شما دوتا از بازی کردن سیر نمی شید ، یا نه موندم که چرا شما دوتا اصلا خواب نداریدالبته بیشتر منظورم با محمدحسینه . برای چی این حرفها رو می زنم برای اینکه صبحها که برای سحری بیدارمی شم خیلی آروم کارهام رو انجام می دم تا سر و صدا نکنم ، تا یه وقت پسر گلم از خواب بیدارنشه . آروم می رم بابایی رو بیدارمیکنم بعد هم می رم سراغ زهراجونم .(امسال بیدارش میکنم تا روزه کله گنجشکی بگیره تا یاد بگیره که سال دیگه باید طاقتش رو بالا ببره) . بعد که برمی گردم آشپزخونه یه دفعه می بینم که از پشت سر منو صدا می کنی که مامان زهرا بیدار نمیشه . وای تو برای چی  بیدار شدی ؟ میگی : خوب پاشدم سحری بخورم دیده (البته دیگه رو میگی دیده ). ...
23 مرداد 1390

بوی گل ، بوی قرآن

بازشب از بوی سحر جان گرفت                             بتکده بوی خوش قرآن گرفت خاطره ی رود به دریا چکید                            سایه ی خورشید به صحرا چکید ابر،دلش درغم گل آب شد                            اشک خدا بود که سیلاب شد ...
23 مرداد 1390